رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

دخترم رها

مصدوميت كودكانه

امروز صبح بابايي حدود ساعت 10 اومد خونه مرخصي گرفته بود.نازنينم وقتي بابايي رو ديدي همينجوري خوشحالي مي كردي و بازي گوشي كه يه دفعه رفتي روي صندليت با صورت اومدي روي زمين و البته خوردي به ديوار واي خداي بزرگ اول فكر كردم دماغت شكست ولي خدارو شكر سرت خورد به ديوار وگرنه با دماغ ميومدي روي زمين و نميدونم چه اتفاقي مي اوفتاد . اين صندليه پلاستيكي خيلي سبكه يه بار هم با پشت سر خوردي زمين بايد يه صندليه سنگين برات بخرم . رهاي نازنينم وقتي به دنيا اومدي خدا برات يه فرشته نگهبان گذاشت (البته همه ني ني ها دارن ) فرشته تو هميشه مراقبته و يه وقتايي از يه خطراتي ميليمتري رد مي شي كه من واقعا شوكه مي شم و كاملا معتقدم كه يه نفر نجاتت م...
29 بهمن 1390

17 ماه طلوع

خورشيد زندگيمون 17 ماهه كه طلوع كردي و هرروز درخشان تر مي شي ماماني . خيلي خيلي خوشحالم كه تورو دارم و از خداي مهربون بارها و بارها تشكر مي كنم به خاطر  طلوعت. عزيزترينم تقريبا ديگه از كسي غريبي نمي كني اگرچه با آقاها هنوز هم به خوبي ارتباط برقرار نمي كني ولي با خانوما زود دوست مي شي و وقتي جايي مي ريم يا كسي پيشمون مي ياد خيلي خوشحالي البته من هم سعي مي كنم هميشه يه برنامه مفرح و شاد واسه خودمون ترتيب بدم چون بابايي كه تا عصر سره كاره پس من و تو بايد واسه خودمون سرگرمي درست كنيم . راستي نانازي چند تا كلمه انگيليسي هم بلدي : clos your eyes  ، tuoch your nose، tuoch your ears  وقتي اينا رو ميگم با دستاي نخوديت نشون مي دي اما جلوي...
26 بهمن 1390

حوله قرمز

عزيز دلم ديگه  حوله اي كه واسه سيسمونيت خريده بودم  برات كوچيك شده بود واسه همين من و بابايي تصميم گرفتيم يه حوله جديد برات بخريم واي كه چقدر اين حوله قرمز بهت مي ياد . عاشقتم عروسكم ...
21 بهمن 1390

رهائكم بزرگ شده

نازنين دونه مامان بعضي وقتا ازاين كه همه حرفامو مي فهمي متعجب مي شم و به قدرت خدا فكر مي كنم كه چه جوري مي شه يه موجوده كوچولو اين قدر كلمه ها و جمله ها رو بفهمه و با حركاتش منظورشو برسونه. عزيزكم تو جداً منو بابايي رو شوكه مي كني .ديروز داشتي با دقت سي دي گوگل و موگول رو مي ديدي يه دفعه بابايي اومد و كنارت نشست و شروع كرد به شعر خوندن و برگشتي طرفش و انگشتتو گذاشتي روي دماغت و گفتي ههههييييييييييييييييييييييسسسسسسسسسسس. چهره بابايي ديدني بود آخه شوكه شده بود و اصلا انتظار اين حركتو نداشت تو با دقت به tv نگاه مي كردي ومن و بابايي يه نگاه به همديگه و يه نگاه به تو .اصلا نمي دونستيم چيكار كنيم، از هيجان مي خواستيم محكم فشارت بديم ....
16 بهمن 1390

ماجراي خواب شب

تنها بهونه زندگيم وقتي به دنيا اومدي شب اول توي بيمارستان تا 6 صبح گريه كردي، چقدر دلم مي خواست بخوابم اما.......... واين ماجرا ادامه دارد..................... روزاي اول خيلي مصمم بودم كه حتما توي اتاق خودت و توي تختت بخوابي البته تا 4 ماهگي  هم موفق بودم . بعضي از شبها 8 بار بيدار مي شدي و من با قاطعيت تمام بيدار مي شدم ،كنار تختت مي نشستم ،بهت شير مي دادم وتوي تختت مي خوابوندمت ،يه جورايي شبها من در حال رفت و آمد بودم چون مي خواستم عادت كني اما زهي خيال باطل . دقيقا شبي كه وارد 4 ماهگي شدي ديگه توي تختت نخوابيدي و مرتب گريه مي كردي بابايي پيشنهاد داد بزاريمت كنار خودمون شايد آروم بشي و كاملا درست بود از اون شب به بعد ما سه نفري ...
3 بهمن 1390

موهاي كوتاه 2

فندقكم ،دوباره موهات خيلي بلند شده بودن همش توي چشمات بودن و من مرتب در حال گيره زدن و تو در حال گيره كندن از توي موهات بودي در نتيجه طي يه حمله انتحاري با خاله سايه ( دوست مامان) تصميم گرفتيم موهاتو كوتاه كنيم . واي عزيزم اين دفعه خيلي دخمل خوبي بودي و موهات عالي شدن . ...
2 بهمن 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم رها می باشد